قصص جادوگر کوچولو
جینا روک پاکو
(۱۹۳۱)
برگردان
میم حجری
· صبح زود، جادوگر کوچولو به دیدن سنجاب در درخت چنار رفته بود.
· و در دل ظهر، که هوا به گرمیآفریقا بود، چتری برای خود جادو کرده و به گردش پرداخته بود.
· و اکنون، هنگام غروب بود و جادوگر کوچولو خسته و گرسنه بود.
· از این رو، زیر درخت یاسمن دراز کشید و از استشمام عطر شیرین گلها لذت برد.
· «جادوگر کوچولو!»، ناگهان صدائی به گوشش رسید که نام او را بر زبان میراند.
· «چیه؟»، جادوگر کوچولو پرسید و چشمهایش را باز کرد و طرقهای را بالای سر خود نشسته دید.
· «من میدانم»، طرقه گفت.
· «چی را میدانی؟»، جادوگر کوچولو با کنجکاوی پرسید.
· «من جای درخت گیلاس را میدانم!»، طرقه شیرین زبان گفت.
· «درخت گیلاس با گیلاسهای رسیده و شیرین.»
· جادوگر کوچولو پا شد و طرقه او را به سوی درخت گیلاس راهنمائی کرد.
· «چه خوب!»، جادوگر کوچولو با دیدن گیلاسهای رسیده و سرخ و شیرین گفت.
· از آنجا که شکمش از فرط گرسنگی مثل سگی خشماگین میغرید، فوری از درخت گیلاس بالا رفت.
· اما هنوز اولین گیلاس را بر دهن نگذاشته بود که زن چاقی پای درخت نمایان شد و به بد و بیراه گفتن آغاز کرد.
· «تو داری گیلاسهای مرا میخوری»، زن چاق با خشم داد زد.
· «بیا فوری از درخت پائین!» و به قابلمه کوبی پرداخت.
· «ببخشید»، جادوگر کوچولو گفت.
· «من نمیدانستم که درخت گیلاس مال شما ست.»
· هنوز از درخت پائین نیامده بود که آدمهای دیگری خود را به درخت رساندند، آدمهائی که داد میزدند:
· «دزد کجا ست؟»
· آنها مسلح به چوب و چماق بودند و میخواستند که جادوگر کوچولو را تنبیه و مجازات کنند.
· جادوگر کوچولو از ترس به درخت گیلاس چسبیده بود.
· اما چون نمیتوانست برای همیشه بالای درخت بماند، یواش یواش به ورد خوانی آغاز کرد.
· «اجی مجی لاترجی!» گفت و درخت گیلاس ریشه از خاک بر کند و به راه افتاد.
· آدمها از حیرت و وحشت مات و منگ ماندند.
· درخت گیلاس ـ بی اعتنا به آدمها ـ راه افتاده بود و جادوگر کوچولو را با خود میبرد.
· درخت گیلاس علفزار را دور زد، از کنار جنگل گذشت و در جائی که دلش میخواست، ایستاد، ریشه در خاک دواند و ماند.
· هنوز هم که هنوز است، همان جا ایستاده است.
· آدمها از جای جدید درخت گیلاس بی خبر اند.
· فقط طرقه و جادوگر کوچولو میدانند که درخت گیلاس کجا ست.
· طرقه و جادوگر کوچولو هر روز به دیدن درخت گیلاس میروند و شکمیاز عزا در میآورند.
پایان