loading...

دایرة المعارف روشنگری

بازدید : 1361
جمعه 17 مهر 1399 زمان : 9:37

از بیل کلینتون تا پرنسس دیانا؛ استراحت در ساحل دریا برای همه - Sputnik Iran

کروکت جانسون

ساحل سحرانگیز

(۲۰۱۰)

برگردان

میم حجری

  • «خدا حافظ!»، پادشاه گفت.

  • «ما تو را همراهی خواهیم کرد»، بن گفت.

  • «نه»، پادشاه گفت.

  • «آره»، دن گفت.
  • «ما به همان قصه تعلق داریم که تو تعلق داری، مگر نه؟»

  • دن و بن به دنبال اسب پادشاه دویدند و از بیشه گذشتند.

  • در جای بی درختی در بیشه، پادشاه افسار اسب را کشید و رو به دن و بن کرد.
  • صدای پادشاه لحن سختگیرانه‌‌‌ای دارد.

  • «شما دو تا باید کشور را هرچه زودتر ترک کنید»، پادشاه گفت.
  • «این یک فرمان است و من پادشاهم.»

  • اسب شیهه کشید و بی تابانه از بیشه به سوی قصر تاخت.

  • دن و بن صدای دور شونده گام‌های اسب را شنیدند.

  • «تند بدو به ساحل و دوبار واژه «پونی» را بر شن بنویس!»، دن به بن گفت.
  • «تا بتوانیم پادشاه را دنبال کنیم.»

  • بن صدف را به گوشش چسباند.

  • «پادشاه صدفش را فراموش کرده است»، دن گفت.

  • «پادشاه می‌خواست که صدف مال من باشد»، بن گفت.
  • «برای اینکه او می‌دانست که من به خاطر صدف به ساحل آمده ام.»

  • بن صدف را به دن داد.

  • «می‌دانم»، دن گفت.
  • «از صدف می‌توان خروش دریا را شنید.»

  • و صدف را قبل از پس دادنش، به گوشش چسباند.

  • دن ناگهان از بازوی بن گرفت.

  • «من خروش دریا را ـ حتی ـ بدون صدف می‌شنوم»، دن گفت.

  • بن گوش داد.

  • او هم می‌توانست، بی نیاز از صدف، خروش دریا را بشنود.

  • «دریا ظاهرا باید در همین نزدیکی‌ها باشد.»

  • بن از لابلای درختان به سوی دریا دوید و دن به دنبال او.

  • ناگهان موجی بر تنه درخت‌ها هجوم آورد و آنها را در هم شکست.

  • «مد می‌آید»، بن داد زد.

  • آندو از حاشیه آب بالا آینده دویدند، تا خود را از بیشه به تپه رسانند.

  • «حداقل یک وجب شن وجود ندارد، تا ما بتوانیم واژه‌‌‌ای بر آن بنویسیم؟»، دن پرسید.

  • «ساکت باش و بدو!»، بن گفت.

  • با هر موج تازه‌‌‌ای آب بیشه بالا و بالاتر می‌رفت.

  • اما دن و بن از لابلای تنه درختان تپه شنی را می‌دیدند.

  • آندو له له زنان، از آب تا زانو بالا آمده به زحمت گذشتند.

  • «عجله کن!»، بن گفت.

  • «من که غیر از عجله کاری نمی‌کنم»، دن گفت.

  • دن و بن با آخرین نیرو، از تپه پر شیب بالا رفتند.

  • پشت تپه، شهر قرار داشت و خانه آنها.

  • دن و بن از روی تپه به کشور سحرآمیز نظر انداختند.

  • مد چمنزارها و خانه‌های دهقانی را از بین می‌برد.

  • آب در میان درختان بالا و بالاتر می‌آمد و طولی نکشید که درختان در گور آبی مد مدفون شدند.

  • از شهرها و روستاها نیز دیگر نشانی نماند.

  • مد ـ اما ـ بالا و بالاتر آمد.

  • خانه‌های دهقانی و بیشه‌ها، روستاها و شهرها در گور آبی آب مدفون شدند.

  • و موج‌ها در فراز قصرها به هم خوردند.

  • طولی نکشید که از قصرها فقط قلع درخشنده در آفتاب برجها باقی ماند.

  • «خدا را شکر که وقت کافی وجود داشت»، دن گفت.

  • «وقت برای چی؟»، بن پرسید.

  • «وقت برای پایان خوش»، دن گفت.

  • «مد به طور ناگهانی آمد»، بن گفت.

  • اکنون آخرین برج‌ها هم زیر آب مدفون شده بودند و به سقف آبی بسته می‌نگریستند.

  • دن پا شد.

  • «قصه اصلا پایان درست و حسابی ندارد»، دن گفت.
  • «قصه خیلی ساده بس کرد.»

  • دن برگشت و رو به بن کرد.

  • «فط پادشاه است که همیشه در قصه حضور دارد و امید کسب تخت و تاجش را در دل می‌پرورد»، دن گفت.

  • بن ـ اما ـ صدف را بر گوش خود چسبانده بود و به چیزی جز خروش دریا گوش نمی‌داد.

پایان

پیکاسو سیم هاش قاطی اند. (۱)
نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 0

آرشیو
آمار سایت
  • کل مطالب : <-BlogPostsCount->
  • کل نظرات : <-BlogCommentsCount->
  • افراد آنلاین : <-OnlineVisitors->
  • تعداد اعضا : <-BlogUsersCount->
  • بازدید امروز : <-TodayVisits->
  • بازدید کننده امروز : <-TodayVisitors->
  • باردید دیروز : <-YesterdayVisits->
  • بازدید کننده دیروز : <-YesterdayVisitors->
  • گوگل امروز : <-TodayGoogleEntrance->
  • گوگل دیروز : <-YesterdayGoogleEntrance->
  • بازدید هفته : <-WeekVisits->
  • بازدید ماه : <-MonthVisits->
  • بازدید سال : <-YearVisits->
  • بازدید کلی : <-AllVisits->
  • کدهای اختصاصی