کروکت جانسون
ساحل سحرانگیز
(۲۰۱۰)
برگردان
میم حجری
- «خدا حافظ!»، پادشاه گفت.
- «ما تو را همراهی خواهیم کرد»، بن گفت.
- «نه»، پادشاه گفت.
- «آره»، دن گفت.
- «ما به همان قصه تعلق داریم که تو تعلق داری، مگر نه؟»
- دن و بن به دنبال اسب پادشاه دویدند و از بیشه گذشتند.
- در جای بی درختی در بیشه، پادشاه افسار اسب را کشید و رو به دن و بن کرد.
- صدای پادشاه لحن سختگیرانهای دارد.
- «شما دو تا باید کشور را هرچه زودتر ترک کنید»، پادشاه گفت.
- «این یک فرمان است و من پادشاهم.»
- اسب شیهه کشید و بی تابانه از بیشه به سوی قصر تاخت.
- دن و بن صدای دور شونده گامهای اسب را شنیدند.
- «تند بدو به ساحل و دوبار واژه «پونی» را بر شن بنویس!»، دن به بن گفت.
- «تا بتوانیم پادشاه را دنبال کنیم.»
- بن صدف را به گوشش چسباند.
- «پادشاه صدفش را فراموش کرده است»، دن گفت.
- «پادشاه میخواست که صدف مال من باشد»، بن گفت.
- «برای اینکه او میدانست که من به خاطر صدف به ساحل آمده ام.»
- بن صدف را به دن داد.
- «میدانم»، دن گفت.
- «از صدف میتوان خروش دریا را شنید.»
- و صدف را قبل از پس دادنش، به گوشش چسباند.
- دن ناگهان از بازوی بن گرفت.
- «من خروش دریا را ـ حتی ـ بدون صدف میشنوم»، دن گفت.
- بن گوش داد.
- او هم میتوانست، بی نیاز از صدف، خروش دریا را بشنود.
- «دریا ظاهرا باید در همین نزدیکیها باشد.»
- بن از لابلای درختان به سوی دریا دوید و دن به دنبال او.
- ناگهان موجی بر تنه درختها هجوم آورد و آنها را در هم شکست.
- «مد میآید»، بن داد زد.
- آندو از حاشیه آب بالا آینده دویدند، تا خود را از بیشه به تپه رسانند.
- «حداقل یک وجب شن وجود ندارد، تا ما بتوانیم واژهای بر آن بنویسیم؟»، دن پرسید.
- «ساکت باش و بدو!»، بن گفت.
- با هر موج تازهای آب بیشه بالا و بالاتر میرفت.
- اما دن و بن از لابلای تنه درختان تپه شنی را میدیدند.
- آندو له له زنان، از آب تا زانو بالا آمده به زحمت گذشتند.
- «عجله کن!»، بن گفت.
- «من که غیر از عجله کاری نمیکنم»، دن گفت.
- دن و بن با آخرین نیرو، از تپه پر شیب بالا رفتند.
- پشت تپه، شهر قرار داشت و خانه آنها.
- دن و بن از روی تپه به کشور سحرآمیز نظر انداختند.
- مد چمنزارها و خانههای دهقانی را از بین میبرد.
- آب در میان درختان بالا و بالاتر میآمد و طولی نکشید که درختان در گور آبی مد مدفون شدند.
- از شهرها و روستاها نیز دیگر نشانی نماند.
- مد ـ اما ـ بالا و بالاتر آمد.
- خانههای دهقانی و بیشهها، روستاها و شهرها در گور آبی آب مدفون شدند.
- و موجها در فراز قصرها به هم خوردند.
- طولی نکشید که از قصرها فقط قلع درخشنده در آفتاب برجها باقی ماند.
- «خدا را شکر که وقت کافی وجود داشت»، دن گفت.
- «وقت برای چی؟»، بن پرسید.
- «وقت برای پایان خوش»، دن گفت.
- «مد به طور ناگهانی آمد»، بن گفت.
- اکنون آخرین برجها هم زیر آب مدفون شده بودند و به سقف آبی بسته مینگریستند.
- دن پا شد.
- «قصه اصلا پایان درست و حسابی ندارد»، دن گفت.
- «قصه خیلی ساده بس کرد.»
- دن برگشت و رو به بن کرد.
- «فط پادشاه است که همیشه در قصه حضور دارد و امید کسب تخت و تاجش را در دل میپرورد»، دن گفت.
- بن ـ اما ـ صدف را بر گوش خود چسبانده بود و به چیزی جز خروش دریا گوش نمیداد.
پایان