قصص جادوگر کوچولو
جینا روک پاکو
(۱۹۳۱)
برگردان
میم حجری
· یک بار در سال، در ساعتی میان روز و شب، وقتی که خورشید و ماه ـ همزمان ـ در آسمان به چشم میخورند، اجلاس وسیع همه جادوگران جهان برگزار میشود.
· اجلاس وسیع جادوگران در قله کوه بلندی، آنجا که ارواح مه خانه دارند، برگزار میشود.
· جادوگران با «اجی مجی لاترجی» به یکدیگر سلام میکنند.
· بعد کلاه جادوگری بر سر میکشند و جسله آغاز میشود.
· جادوگران از درختان بالا میروند، روی شاخهها مینشینند و به هنرنمائی میپردازند.
· جادوگر کوچولو هم در اجلاس وسیع جادوگران حاضر شده بود.
· خفاش مهربانی او را به قله کوه برده بود.
· اما چون جادوگر کوچولو، در مقایسه با بقیه جادوگران بسیار کوچولو بود، فروتنانه در سایه نیلوفری نشسته بود و تماشا میکرد.
· جادوگر بزرگ که پالتوی ستاره دار داشت، اجی مجی گفت و از آستینش توپهای شیشیهای رنگارنگی بیرون ریخت.
· «این که کاری نداشت»، جادوگری با کلاه آجرنگار گفت و بارانی از گل به راه انداخت.
· «ها!»، جادوگری دیگر گفت.
· «چه کاری آسانتر از این!» و آتشفشانی از دستش به راه انداخت.
· هر جادوگری تلاش داشت، که هنری بزرگتر از هنر جادوگر دیگر نمایش دهد.
· آنها از سنگها،
· موسیقی شگفت انگیزی جادو میکردند.
· ماهیهای پرنده جادو میکردند.
· چرخهای شفاف را در هوا به چرخش وامیداشتند.
· سیب از چنار، سحر میکردند و آدمبرفیها را به رقص کردی برمیانگیختند.
· جادوگر کوچولو شگفت زده تماشا میکرد.
· جانوران نیز با کنجکاوی نزدیکتر میآیند.
· اما جادوگران هر چه بیشتر جادو میکردند، به همان اندازه بد خو تر میشدند.
· «من بزرگ ترین جادوگر جهانم!»، جادوگری که ریش درازی داشت، نعره زنان بر لب راند و چناری را از گلدانی رویاند.
· «بزرگ ترین جادوگر جهان، نه تو، بلکه منم!»، جادوگری که شلوار گلدار داشت، به غرشی بر لب راند.
· «بفرمائید، ببینید!»
· و بلافاصله کشتی پرندهای از فراز سرهای آنها عبور کرد.
· آنگاه جادوگری که پالتوئی ستاره نشان داشت، به خشم آمد و رعد خروشانی در آسمان به راه انداخت، که کلاههای جادو تکان خوردند.
· «بس کنید!»، جادوگر کوچولو به فریاد آمد.
· «جانوران را شما به ترس و وحشت میاندازید!»
· جادوگر کوچولو حق داشت.
· برای اینکه بز کوهی، موش خرمای کوهی و زاغچههای رام کوهی از ترس و وحشت فرار میکردند.
· جادوگران اما اعتنائی به این چیزها نداشتند.
· آنها به سوی یکدیگر بادکنک میانداختند و دماغ یکدیگر را به زور جادو درازتر میکردند.
· «باید کاری کرد!»، جادوگر کوچولو با خود اندیشید.
· او عصای جادویش را بلند کرد و اوراد جادو بر زبان راند:
· «اجی مجی لا ترجی!
· رگبار باران باید، تا دوباره صلح و آرامش برقرار شود!»
· آنگاه باران سیل آسائی بر اجلاس جادوگران جهان فروبارید.
· جادوگران کلاه جادو را تا خرخره پائین کشیدند و پا به فرار گذاشتند.
· بالاخره سکوت کوهستان دوباره برقرار شد و جانوران نیز دوباره بر گشتند.
· «خدا حافظ!»، جادوگر کوچولو ـ خطاب به جانوران ـ گفت، سوار خفاش شد و با رضایت خاطر و خشنودی به پرواز در آمد.
پایان