loading...

دایرة المعارف روشنگری

بازدید : 470
جمعه 29 آبان 1399 زمان : 22:37

قصص جادوگر کوچولو

جینا روک پاکو

(۱۹۳۱)

برگردان

میم حجری

· یک بار در سال، در ساعتی میان روز و شب، وقتی که خورشید و ماه ـ همزمان ـ در آسمان به چشم می‌خورند، اجلاس وسیع همه جادوگران جهان برگزار می‌شود.

· اجلاس وسیع جادوگران در قله کوه بلندی، آنجا که ارواح مه خانه دارند، برگزار می‌شود.

· جادوگران با «اجی مجی لاترجی» به یکدیگر سلام می‌کنند.

· بعد کلاه جادوگری بر سر می‌کشند و جسله آغاز می‌شود.

· جادوگران از درختان بالا می‌روند، روی شاخه‌ها می‌نشینند و به هنرنمائی می‌پردازند.

· جادوگر کوچولو هم در اجلاس وسیع جادوگران حاضر شده بود.

· خفاش مهربانی او را به قله کوه برده بود.

· اما چون جادوگر کوچولو، در مقایسه با بقیه جادوگران بسیار کوچولو بود، فروتنانه در سایه نیلوفری نشسته بود و تماشا می‌کرد.

· جادوگر بزرگ که پالتوی ستاره دار داشت، اجی مجی گفت و از آستینش توپ‌های شیشیه‌‌‌ای رنگارنگی بیرون ریخت.

· «این که کاری نداشت»، جادوگری با کلاه آجرنگار گفت و بارانی از گل به راه انداخت.

· «ها!»، جادوگری دیگر گفت.

· «چه کاری آسانتر از این!» و آتشفشانی از دستش به راه انداخت.

· هر جادوگری تلاش داشت، که هنری بزرگتر از هنر جادوگر دیگر نمایش دهد.

· آنها از سنگ‌ها،

· موسیقی شگفت انگیزی جادو می‌کردند.

· ماهی‌های پرنده جادو می‌کردند.

· چرخ‌های شفاف را در هوا به چرخش وامی‌داشتند.

· سیب از چنار، سحر می‌کردند و آدمبرفی‌ها را به رقص کردی برمی‌انگیختند.

· جادوگر کوچولو شگفت زده تماشا می‌کرد.

· جانوران نیز با کنجکاوی نزدیکتر می‌آیند.

· اما جادوگران هر چه بیشتر جادو می‌کردند، به همان اندازه بد خو تر می‌شدند.

· «من بزرگ ترین جادوگر جهانم!»، جادوگری که ریش درازی داشت، نعره زنان بر لب راند و چناری را از گلدانی رویاند.

· «بزرگ ترین جادوگر جهان، نه تو، بلکه منم!»، جادوگری که شلوار گلدار داشت، به غرشی بر لب راند.

· «بفرمائید، ببینید!»

· و بلافاصله کشتی پرنده‌‌‌ای از فراز سرهای آنها عبور کرد.

· آنگاه جادوگری که پالتوئی ستاره نشان داشت، به خشم آمد و رعد خروشانی در آسمان به راه انداخت، که کلاه‌های جادو تکان خوردند.

· «بس کنید!»، جادوگر کوچولو به فریاد آمد.

· «جانوران را شما به ترس و وحشت می‌اندازید!»

· جادوگر کوچولو حق داشت.

· برای اینکه بز کوهی، موش خرمای کوهی و زاغچه‌های رام کوهی از ترس و وحشت فرار می‌کردند.

· جادوگران اما اعتنائی به این چیزها نداشتند.

· آنها به سوی یکدیگر بادکنک می‌انداختند و دماغ یکدیگر را به زور جادو درازتر می‌کردند.

· «باید کاری کرد!»، جادوگر کوچولو با خود اندیشید.

· او عصای جادویش را بلند کرد و اوراد جادو بر زبان راند:

· «اجی مجی لا ترجی!

· رگبار باران باید، تا دوباره صلح و آرامش برقرار شود!»

· آنگاه باران سیل آسائی بر اجلاس جادوگران جهان فروبارید.

· جادوگران کلاه جادو را تا خرخره پائین کشیدند و پا به فرار گذاشتند.

· بالاخره سکوت کوهستان دوباره برقرار شد و جانوران نیز دوباره بر گشتند.

· «خدا حافظ!»، جادوگر کوچولو ـ خطاب به جانوران ـ گفت، سوار خفاش شد و با رضایت خاطر و خشنودی به پرواز در آمد.

پایان

کلنجار سنگ سخنگویی با سگ سخن جویی (۱۶۴)
برچسب ها
نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 0

آرشیو
آمار سایت
  • کل مطالب : <-BlogPostsCount->
  • کل نظرات : <-BlogCommentsCount->
  • افراد آنلاین : <-OnlineVisitors->
  • تعداد اعضا : <-BlogUsersCount->
  • بازدید امروز : <-TodayVisits->
  • بازدید کننده امروز : <-TodayVisitors->
  • باردید دیروز : <-YesterdayVisits->
  • بازدید کننده دیروز : <-YesterdayVisitors->
  • گوگل امروز : <-TodayGoogleEntrance->
  • گوگل دیروز : <-YesterdayGoogleEntrance->
  • بازدید هفته : <-WeekVisits->
  • بازدید ماه : <-MonthVisits->
  • بازدید سال : <-YearVisits->
  • بازدید کلی : <-AllVisits->
  • کدهای اختصاصی