جینا روک پاکو
(۱۹۳۱)
برگردان
میم حجری
قصه گربهها
۷
پیر مرد و گربه
- گربه در روستا بزرگ شده بود.
- در بهار، وقتی که پیرمرد چوپان، گوسالهها و برهها را برای چرا به کوه میبرد، گربه را هم در کوله پشتی اش مینهاد و با خود میبرد.
- گربه از روستا و دشت و کوه خوشش میآمد.
- گربه هم موش میگرفت و هم به دنبال پروانه میگذاشت و در حاشیه بیشه با سایه لرزان گیاهان بازی میکرد.
- پیرمرد چوپان کم حوصله و نامهربان بود.
- او با گربه صحبت نمیکرد.
- پس از دوشیدن گاو و گوسفند، بی کلامیظرف شیر گربه را جلویش میگذاشت.
- بعضی اوقات هم بقیه غذای خود را به او میداد.
- گربه اما نمیدانست که آن هم سهم او بوده و یا نه.
- تابستان طولانی بود و بسیار گرم.
- فقط در اواخر شهریور باران میبارید.
- وقتی که هوا بارانی بود، گربه بی سر و صدا وارد کلبه پیرمرد میشد و دم در زیر نیمکت کز میکرد.
- گربه و پیرمرد یکباره نگاه شان به همدیگر افتاد.
- گربه در باره پیر مرد چیزی نمیدانست.
- اما از او ترس هم نداشت.
- پائیز آن سال، زودتر از راه رسید و هوا سرد شد.
- شباهنگام اولین برف بر زمین نشست.
- گاوها اکنون دیگر چیزی برای خوردن نمییافتند.
- پیرمرد اسباب خود را با عجله جمع کرد.
- او میبایستی قبل از اینکه کوه را برف فراگیرد، خود را به ده که در دره قرار داشت، برساند.
- گربه در کلبه بود و از پیرمرد فاصله نمیگرفت.
- پیرمرد اما اعتنائی به او نداشت.
- او وسایل خود را برداشت و گاوها را به سوی دره راند.
- گربه تنها ماند.
- برف بیشتر و بیشتر بارید.
- روزها و شبها سپری شدند.
- گربه گرسنگی میکشید.
- موشها در زیر زمین گرم بودند.
- گربه به فریاد در آمد و از فریاد خود به هراس افتاد.
- برف همه صداها را نابود کرده بود.
- سکوت مطلق بود.
- طولی نمیکشید که در و پنجره کلبه هم زیر برف نهان میشد و گربه دیگر نمیتوانست از کلبه بیرون رود.
- ناگهان صدائی به گوشش رسید.
- پیرمرد برگشته بود.
- او به گربه نگاه کرد.
- به گربه حرفی نزد، اما دستش را دراز کرد و او را برداشت.
- بعد گربه را در کوله پشتی اش نهاد و از روی برف سنگین به سوی دره روانه شد.
پایان
ادامه دارد.