loading...

دایرة المعارف روشنگری

بازدید : 1044
سه شنبه 28 مهر 1399 زمان : 21:38

Rita Törnqvist-Verschuur | Schrijversgalerij - Literatuurmuseum

ریتا تورن کویست ـ فرشور

(متولد ۱۹۳۵)

آمستردام، هلند

برنده جایزه «بوم طلائی»

(۱۹۹۳)

برگردان

میم حجری

  • در کلاس ما باز می‌شود.
  • در کلاس ما همین جوری باز نمی‌شود، بلکه آهسته آهسته و شادمانه باز می‌شود.

  • آدم فوری می‌فهمد که اکنون چه کسی قدم به کلاس خواهد نهاد.
  • حتی قبل از اینکه او را ببیند.

  • ولترز است که وارد کلاس می‌شود.

  • او تک تک بچه‌ها را با چشمان تیز و گزنده اش ورانداز می‌کند.

  • بعد می‌گوید:
  • «من حالا خواهم گفت که کدام سه نفر از کلاس شما جزو پانزده نفرند که نقاشی شان بهتر از نقاشی همه بچه‌های مدرسه بوده است.
  • من اسم آنها را به ترتیب الفبا خواهم خواند.
  • اولین آنها اونو فان لوون[1] است.»

  • اونو فان لوون؟

  • چنین چیزی چگونه ممکن است؟

  • اونو فان لوون با مشت‌هایش بر طبل سینه می‌کوید و شادی می‌کند.

  • «دومین آنها»، ولترز پس از فروکش آوای طبل می‌گوید.
  • «دومین آنها ریتا ست.»

  • بعد لحظه‌‌‌ای مکث می‌کند.

  • این مرد فرومایه‌‌‌ای است!
  • برای اینکه ما در کلاس نه یک ریتا، بلکه دو ریتا داریم.

  • «ریتا فرشور»، از دهن ولترز بیرون می‌زند و به گوش من رخنه می‌کند.

  • ریتا فرشور خود منم.

  • اما، فوری با خود می‌گویم که چنین چیزی ممکن نیست.

  • بعد می‌بینم که همه برگشته اند و به من می‌نگرند.

  • ناگهان برای لحظه ای، احساس می‌کنم که می‌توانم از فرط خوشبختی منفجر شوم.

  • می‌خواهم هورا بکشم.

  • ولتر اما امان نمی‌دهد و سومین نفر را نام می‌برد:
  • «کارلا فان سانتن.»

  • «هی کارلا!»، با خود می‌گویم.
  • خطای خطیری باید رخ داده باشد.
  • چون کارلا حتی نمی‌دانست که چه و چگونه باید رسم کند.

  • تصویر او را اصلا نمی‌توان بشمار آورد.

  • حالی تان نیست؟

  • اما معلمه‌ها و معلم‌ها از کجا بدانند!

  • آنها چگونه می‌توانند به ماجرای تشکیل تصویر کارلا پی ببرند؟

  • من اما دیگر به دلیل جزو سه نقاشی بهتر کلاس بودن نقاشی ام، حوصله و رغبت هوراکشی ندارم.

  • برای اینکه نقاشی کارلا هم جزو بهترین نقاشی‌ها ست!

*****

  • وقتی اونو نقاشی اش را تحویل داد، به بچه‌ها گفت که او همین جوری ـ الکی چیزی کشیده و به درد نمی‌خورد.

  • اما برایش مهم نیست.

  • برای اینکه او به جایزه و مسابقه اهمیتی نمی‌دهد و عمدتا خودش را زیر فشار قرار نداده و دچار زحمت نکرده است.
  • او در مقایسه با مسابقه، کار بهتری برای انجام داشته است.

  • اما حالا که او جزو برندگان کذائی است، قیافه مهمی‌به خود می‌گیرد.
  • قیافه‌‌‌ای مهم و اسرارآمیز.

  • انگار که تمام وقت می‌دانست که او جزو برنده‌ها خواهد بود.

  • اونو قبلا برتر از همه ما بود.
  • چون اهمیتی به مسابقه و جایزه نمی‌داد و اکنون دوباره برتر از همه ما ست، چون ممکن است که نقاشی اش از همه نقاشی‌های مدرسه بهتر باشد.

*****

  • در چهره کارلا، اما افتخار و غروری به چشم نمی‌خورد.
  • انگار که او غافلگیر شده است و چنین انتظاری نداشته است.
  • او بی تردید، فراموش نکرده که نقاشی اش را به تنهائی نکشیده است.
  • او حتی یک بار به سوی من نمی‌نگرد.
  • اگرچه تمام عناصر نقاشی اش را من به گوشش زمزمه کرده ام.

  • نقاشی او در واقع، نوعی دیکته بوده است.

  • فرض کنیم که کارلا برنده شود و جایزه را، به اصطلاح، مدرک را دریافت کند.
  • آنگاه، من باید به او تبریک بگویم و او تشکر خواهد کرد.

  • اگر چنین چیزی اتفاق افتد، من از او بی شک خواهم پرسید که تشکرش از چه بابت است؟

*****

  • من در واقع، از اینکه نقاشی ام جزو سه نقاشی بهتر کلاس محسوب شده، تعجب نمی‌کنم.
  • من در اعماق خویش تمام وقت می‌دانستم که نقاشی ام انتخاب خواهد شد.

  • اما من فقط جسارت اندیشیدن بدان را به خود راه نداده بودم.

*****

  • «نقاشی ام جزو پانزده نقاشی بهتر از همه انتخاب شده است»، در خانه، سر شام می‌گویم.
  • «ولتر شخصا آمد و به ما گفت.»

  • بابا خوشحال به نظر می‌رسد.

  • انگار انتظار چنین خبری را نداشته است.

  • مادر ابروهایش را اندکی بالا می‌اندازد.
  • بعد بابا به مادر می‌نگرد.

  • او هم ابروهایش را اندکی بالا می‌اندازد، ولی چنان سریع که تقریبا دیده نمی‌شود.

  • مادر می‌گوید که چنین چیزی فراتر از انتظار است.

  • واقعا هم فراتر از انتظار است.

  • مفهوم «فراتر از انتظار»، «فراتر از انتظار» مثل گلوله‌‌‌ای شلیک می‌شود و شعله کشان از سرم می‌گذرد.

  • می‌گویم که نظر من هم همین است.
  • فراتر از انتظار است.
  • «شاید هم اشتباهی صورت گرفته»، می‌گویم.

  • «نه، نه.
  • اگر اینطوری بود، مدیر مدرسه که شخصا نمی‌آمد و اعلام نمی‌کرد»، بابا می‌گوید.
  • «آقای ولترز آمده و گفته، مگر نه؟»

  • «آره، او شخصا آمد و گفت»، می‌گویم.
  • «ولترز شخصا آمد و جلوی همه اعلام کرد.»

  • بعد ـ به یکباره ـ تنم به لرزه می‌افتد.

  • «واقعا این طوری بوده؟»، از خود می‌پرسم.
  • «این ادعا را خودم اختراع نکرده ام؟
  • آرزو نکرده ام؟
  • امید آن را در دل نپخته ام؟»

  • «این طوری بوده، مگر نه؟»، بابا می‌پرسد.
  • «او نام تو را جزو بهترین‌ها بر زبان رانده است؟»

  • «آره، آره»، می‌گویم.

  • مادر می‌گوید:
  • «کسانی هستند که برای شان بلند آوازگی مهمتر از زندگی است.
  • آنها می‌خواهند خود را به بلندترین قله‌ها برسانند، ولی سرنگون می‌شوند و می‌میرند.
  • در مقاله‌‌‌ای در روزنامه‌‌‌ای خواندم.
  • نمی‌توانند به هدف برسند.
  • به کدام هدف نرسیده اند؟
  • به قله کوه.
  • به بلند آوازگی.
  • اما بهتر است که آدم به زندگی بیندیشد»، مادر می‌گوید.

  • مادر علاوه بر این می‌گوید که انسان‌ها باید رفتار عادی و طبیعی داشته باشند و نباید همیشه تلاش کنند که خروس پیشاهنگ باشند.

  • بعد چنان سختگیرانه به من می‌نگرد، که انگار منم که همیشه می‌خواهم خروس پیشاهنگ باشم.

  • من اما در باره خودم چنین نظری ندارم.

  • من بیشتر به عقب مانده ترین مرغ‌ها شباهت دارم.
  • بویژه وقتی که مادر در دور و بر من باشد.

ادامه دارد.

قصه های کودکان از جینا روک پاکو (۸)
نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 0

آرشیو
آمار سایت
  • کل مطالب : <-BlogPostsCount->
  • کل نظرات : <-BlogCommentsCount->
  • افراد آنلاین : <-OnlineVisitors->
  • تعداد اعضا : <-BlogUsersCount->
  • بازدید امروز : <-TodayVisits->
  • بازدید کننده امروز : <-TodayVisitors->
  • باردید دیروز : <-YesterdayVisits->
  • بازدید کننده دیروز : <-YesterdayVisitors->
  • گوگل امروز : <-TodayGoogleEntrance->
  • گوگل دیروز : <-YesterdayGoogleEntrance->
  • بازدید هفته : <-WeekVisits->
  • بازدید ماه : <-MonthVisits->
  • بازدید سال : <-YearVisits->
  • بازدید کلی : <-AllVisits->
  • کدهای اختصاصی