ریتا تورن کویست ـ فرشور
(متولد ۱۹۳۵)
آمستردام، هلند
برنده جایزه «بوم طلائی»
(۱۹۹۳)
برگردان
میم حجری
- در کلاس ما باز میشود.
- در کلاس ما همین جوری باز نمیشود، بلکه آهسته آهسته و شادمانه باز میشود.
- آدم فوری میفهمد که اکنون چه کسی قدم به کلاس خواهد نهاد.
- حتی قبل از اینکه او را ببیند.
- ولترز است که وارد کلاس میشود.
- او تک تک بچهها را با چشمان تیز و گزنده اش ورانداز میکند.
- بعد میگوید:
- «من حالا خواهم گفت که کدام سه نفر از کلاس شما جزو پانزده نفرند که نقاشی شان بهتر از نقاشی همه بچههای مدرسه بوده است.
- من اسم آنها را به ترتیب الفبا خواهم خواند.
- اولین آنها اونو فان لوون[1] است.»
- اونو فان لوون؟
- چنین چیزی چگونه ممکن است؟
- اونو فان لوون با مشتهایش بر طبل سینه میکوید و شادی میکند.
- «دومین آنها»، ولترز پس از فروکش آوای طبل میگوید.
- «دومین آنها ریتا ست.»
- بعد لحظهای مکث میکند.
- این مرد فرومایهای است!
- برای اینکه ما در کلاس نه یک ریتا، بلکه دو ریتا داریم.
- «ریتا فرشور»، از دهن ولترز بیرون میزند و به گوش من رخنه میکند.
- ریتا فرشور خود منم.
- اما، فوری با خود میگویم که چنین چیزی ممکن نیست.
- بعد میبینم که همه برگشته اند و به من مینگرند.
- ناگهان برای لحظه ای، احساس میکنم که میتوانم از فرط خوشبختی منفجر شوم.
- میخواهم هورا بکشم.
- ولتر اما امان نمیدهد و سومین نفر را نام میبرد:
- «کارلا فان سانتن.»
- «هی کارلا!»، با خود میگویم.
- خطای خطیری باید رخ داده باشد.
- چون کارلا حتی نمیدانست که چه و چگونه باید رسم کند.
- تصویر او را اصلا نمیتوان بشمار آورد.
- حالی تان نیست؟
- اما معلمهها و معلمها از کجا بدانند!
- آنها چگونه میتوانند به ماجرای تشکیل تصویر کارلا پی ببرند؟
- من اما دیگر به دلیل جزو سه نقاشی بهتر کلاس بودن نقاشی ام، حوصله و رغبت هوراکشی ندارم.
- برای اینکه نقاشی کارلا هم جزو بهترین نقاشیها ست!
*****
- وقتی اونو نقاشی اش را تحویل داد، به بچهها گفت که او همین جوری ـ الکی چیزی کشیده و به درد نمیخورد.
- اما برایش مهم نیست.
- برای اینکه او به جایزه و مسابقه اهمیتی نمیدهد و عمدتا خودش را زیر فشار قرار نداده و دچار زحمت نکرده است.
- او در مقایسه با مسابقه، کار بهتری برای انجام داشته است.
- اما حالا که او جزو برندگان کذائی است، قیافه مهمیبه خود میگیرد.
- قیافهای مهم و اسرارآمیز.
- انگار که تمام وقت میدانست که او جزو برندهها خواهد بود.
- اونو قبلا برتر از همه ما بود.
- چون اهمیتی به مسابقه و جایزه نمیداد و اکنون دوباره برتر از همه ما ست، چون ممکن است که نقاشی اش از همه نقاشیهای مدرسه بهتر باشد.
*****
- در چهره کارلا، اما افتخار و غروری به چشم نمیخورد.
- انگار که او غافلگیر شده است و چنین انتظاری نداشته است.
- او بی تردید، فراموش نکرده که نقاشی اش را به تنهائی نکشیده است.
- او حتی یک بار به سوی من نمینگرد.
- اگرچه تمام عناصر نقاشی اش را من به گوشش زمزمه کرده ام.
- نقاشی او در واقع، نوعی دیکته بوده است.
- فرض کنیم که کارلا برنده شود و جایزه را، به اصطلاح، مدرک را دریافت کند.
- آنگاه، من باید به او تبریک بگویم و او تشکر خواهد کرد.
- اگر چنین چیزی اتفاق افتد، من از او بی شک خواهم پرسید که تشکرش از چه بابت است؟
*****
- من در واقع، از اینکه نقاشی ام جزو سه نقاشی بهتر کلاس محسوب شده، تعجب نمیکنم.
- من در اعماق خویش تمام وقت میدانستم که نقاشی ام انتخاب خواهد شد.
- اما من فقط جسارت اندیشیدن بدان را به خود راه نداده بودم.
*****
- «نقاشی ام جزو پانزده نقاشی بهتر از همه انتخاب شده است»، در خانه، سر شام میگویم.
- «ولتر شخصا آمد و به ما گفت.»
- بابا خوشحال به نظر میرسد.
- انگار انتظار چنین خبری را نداشته است.
- مادر ابروهایش را اندکی بالا میاندازد.
- بعد بابا به مادر مینگرد.
- او هم ابروهایش را اندکی بالا میاندازد، ولی چنان سریع که تقریبا دیده نمیشود.
- مادر میگوید که چنین چیزی فراتر از انتظار است.
- واقعا هم فراتر از انتظار است.
- مفهوم «فراتر از انتظار»، «فراتر از انتظار» مثل گلولهای شلیک میشود و شعله کشان از سرم میگذرد.
- میگویم که نظر من هم همین است.
- فراتر از انتظار است.
- «شاید هم اشتباهی صورت گرفته»، میگویم.
- «نه، نه.
- اگر اینطوری بود، مدیر مدرسه که شخصا نمیآمد و اعلام نمیکرد»، بابا میگوید.
- «آقای ولترز آمده و گفته، مگر نه؟»
- «آره، او شخصا آمد و گفت»، میگویم.
- «ولترز شخصا آمد و جلوی همه اعلام کرد.»
- بعد ـ به یکباره ـ تنم به لرزه میافتد.
- «واقعا این طوری بوده؟»، از خود میپرسم.
- «این ادعا را خودم اختراع نکرده ام؟
- آرزو نکرده ام؟
- امید آن را در دل نپخته ام؟»
- «این طوری بوده، مگر نه؟»، بابا میپرسد.
- «او نام تو را جزو بهترینها بر زبان رانده است؟»
- «آره، آره»، میگویم.
- مادر میگوید:
- «کسانی هستند که برای شان بلند آوازگی مهمتر از زندگی است.
- آنها میخواهند خود را به بلندترین قلهها برسانند، ولی سرنگون میشوند و میمیرند.
- در مقالهای در روزنامهای خواندم.
- نمیتوانند به هدف برسند.
- به کدام هدف نرسیده اند؟
- به قله کوه.
- به بلند آوازگی.
- اما بهتر است که آدم به زندگی بیندیشد»، مادر میگوید.
- مادر علاوه بر این میگوید که انسانها باید رفتار عادی و طبیعی داشته باشند و نباید همیشه تلاش کنند که خروس پیشاهنگ باشند.
- بعد چنان سختگیرانه به من مینگرد، که انگار منم که همیشه میخواهم خروس پیشاهنگ باشم.
- من اما در باره خودم چنین نظری ندارم.
- من بیشتر به عقب مانده ترین مرغها شباهت دارم.
- بویژه وقتی که مادر در دور و بر من باشد.
ادامه دارد.