loading...

دایرة المعارف روشنگری

بازدید : 512
سه شنبه 26 آبان 1399 زمان : 23:37

قصص جادوگر کوچولو

جینا روک پاکو

(۱۹۳۱)

برگردان

میم حجری

  • جادوگر کوچولو ـ بعضی وقت‌ها ـ حواس پرت است.

  • آنگاه دست و رو شستن یادش می‌رود، سپیده سحر ترانه شامگاهی می‌خواند و برای قورباغه‌ها بال و پر جادو می‌کند.

  • اما، روزی از روزها، وقتی که باد از هر چهار طرف وزیدن داشت، حواس پرتی جادوگر کوچولو از حد و اندازه گذشت.
  • در نتیجه، حتی عصای جادویش را گم کرد.

  • «آخ.
  • اجا مجا لا ترقا!»، جادوگر کوچولو به سکسکه افتاده بود.
  • «بدون عصا چه می‌توانم کرد!»

  • جادوگر کوچولو آنقدر گریه کرد که گلها همه خیس شدند.

  • اما چون گریه کارساز نبود، به جستجوی عصا پرداخت.

  • جانورها هم کمکش کردند.

  • پس از مدتی جست و جو، ناگهان مردی را دید، که پسر بی تربیتش را می‌خواست با عصائی تنبیه کند.

  • «دست نگه دار!»، جادوگر کوچولو داد زد.
  • «عصا را بده من!
  • این حتما عصای جادوی من است!»

  • «نه!»، مرد گفت.
  • «تو اشتباه می‌کنی!»

  • «من حالا نشانت می‌دهم!»، جادوگر کوچولو گفت.

  • بعد عصا را از دست مرد گرفت و به اجی مجی گفتن پرداخت.

  • اما چیزی اتفاق نیفتاد.

  • مرد به خنده افتاد و جادوگر کوچولو شرمنده شد.
  • و به جست و جوی عصای جادو ادامه داد.

  • خارزار را جست و مزرعه خشخاش را جست.

  • ناگهان چشمش به سگ پشم آلوئی افتاد که عصائی را در دهن داشت.

  • «سگ!»، جادوگر کوچولو صدا زد.
  • «تو عصای جادوی مرا در دهن داری.
  • عصای مرا بده به من!»

  • «این عصای جادوی تو نیست!»، سگ گفت.
  • «مزاحم من نشو!»

  • اما چون جادوگر کوچولو دست بردار نبود، سگ ـ بالاخره ـ عصا را به او داد.

  • «حالا نگاه کن!»، جادوگر کوچولو با صدائی بلند گفت.
  • «حالا خواهی دید.»
  • و ورد جادو را بر زبان راند:
  • «اجی مجی لا ترجی!»

  • اما با ورد جادو آب از آب تکان نخورد.

  • سگ لبخند زد و جادوگر کوچولو برای بار دوم شرمنده شد.

  • جادوگر کوچولو مدت مدیدی به دنبال عصای جادو گشت و تقریبا خسته و نومید شده بود که چشمش به چیز عجیبی افتاد.

  • در وسط علفزار نهالی قرار داشت، با گل سرخی و گل لاله ای.

  • «نگاه کنید!»، جادوگر کوچولو به جانوران گفت.
  • «چنین چیزی هرگز وجود نداشته است!»

  • آنگاه ـ ناگهان ـ دریافت که نهال عجیبی از این دست، فقط عصای جادو می‌تواند باشد.

  • عصای نهالگون برگ‌ها و گل‌ها را از خود دور کرده بود، تا جادوگر کوچولو بتواند او را باز شناسد.

  • «اجی مجی لا ترجی!»، جادوگر کوچولو خطاب به نهالک داد زد.

  • آنگاه بارانی از گل سرخ، گل لاله، بادکنک و قطرات شور بارید.

  • «هورا!»، جادوگر کوچولو با صدای بلندی گفت.
  • «عصای جادویم دو باره پیدا شد!»

  • جادوگر کوچولو آنگاه همراه با جانوران جشن گرفت.

  • روباه با خرگوش می‌رقصید.

  • گربه با سگ می‌رقصید.

  • جوجه تیغی با کلاغ می‌رقصید.

  • سنجاب با غاز می‌رقصید.

  • و جادوگر کوچولو با عصای جادو به پایکوبی برخاسته بود و شادمان تر از همیشه بود.

پایان

کلنجار سنگ سخنگویی با سگ سخن جویی (۱۵۷)
نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 0

آرشیو
آمار سایت
  • کل مطالب : <-BlogPostsCount->
  • کل نظرات : <-BlogCommentsCount->
  • افراد آنلاین : <-OnlineVisitors->
  • تعداد اعضا : <-BlogUsersCount->
  • بازدید امروز : <-TodayVisits->
  • بازدید کننده امروز : <-TodayVisitors->
  • باردید دیروز : <-YesterdayVisits->
  • بازدید کننده دیروز : <-YesterdayVisitors->
  • گوگل امروز : <-TodayGoogleEntrance->
  • گوگل دیروز : <-YesterdayGoogleEntrance->
  • بازدید هفته : <-WeekVisits->
  • بازدید ماه : <-MonthVisits->
  • بازدید سال : <-YearVisits->
  • بازدید کلی : <-AllVisits->
  • کدهای اختصاصی