قصص جادوگر کوچولو
جینا روک پاکو
(۱۹۳۱)
برگردان
میم حجری
- جادوگر کوچولو ـ بعضی وقتها ـ حواس پرت است.
- آنگاه دست و رو شستن یادش میرود، سپیده سحر ترانه شامگاهی میخواند و برای قورباغهها بال و پر جادو میکند.
- اما، روزی از روزها، وقتی که باد از هر چهار طرف وزیدن داشت، حواس پرتی جادوگر کوچولو از حد و اندازه گذشت.
- در نتیجه، حتی عصای جادویش را گم کرد.
- «آخ.
- اجا مجا لا ترقا!»، جادوگر کوچولو به سکسکه افتاده بود.
- «بدون عصا چه میتوانم کرد!»
- جادوگر کوچولو آنقدر گریه کرد که گلها همه خیس شدند.
- اما چون گریه کارساز نبود، به جستجوی عصا پرداخت.
- جانورها هم کمکش کردند.
- پس از مدتی جست و جو، ناگهان مردی را دید، که پسر بی تربیتش را میخواست با عصائی تنبیه کند.
- «دست نگه دار!»، جادوگر کوچولو داد زد.
- «عصا را بده من!
- این حتما عصای جادوی من است!»
- «نه!»، مرد گفت.
- «تو اشتباه میکنی!»
- «من حالا نشانت میدهم!»، جادوگر کوچولو گفت.
- بعد عصا را از دست مرد گرفت و به اجی مجی گفتن پرداخت.
- اما چیزی اتفاق نیفتاد.
- مرد به خنده افتاد و جادوگر کوچولو شرمنده شد.
- و به جست و جوی عصای جادو ادامه داد.
- خارزار را جست و مزرعه خشخاش را جست.
- ناگهان چشمش به سگ پشم آلوئی افتاد که عصائی را در دهن داشت.
- «سگ!»، جادوگر کوچولو صدا زد.
- «تو عصای جادوی مرا در دهن داری.
- عصای مرا بده به من!»
- «این عصای جادوی تو نیست!»، سگ گفت.
- «مزاحم من نشو!»
- اما چون جادوگر کوچولو دست بردار نبود، سگ ـ بالاخره ـ عصا را به او داد.
- «حالا نگاه کن!»، جادوگر کوچولو با صدائی بلند گفت.
- «حالا خواهی دید.»
- و ورد جادو را بر زبان راند:
- «اجی مجی لا ترجی!»
- اما با ورد جادو آب از آب تکان نخورد.
- سگ لبخند زد و جادوگر کوچولو برای بار دوم شرمنده شد.
- جادوگر کوچولو مدت مدیدی به دنبال عصای جادو گشت و تقریبا خسته و نومید شده بود که چشمش به چیز عجیبی افتاد.
- در وسط علفزار نهالی قرار داشت، با گل سرخی و گل لاله ای.
- «نگاه کنید!»، جادوگر کوچولو به جانوران گفت.
- «چنین چیزی هرگز وجود نداشته است!»
- آنگاه ـ ناگهان ـ دریافت که نهال عجیبی از این دست، فقط عصای جادو میتواند باشد.
- عصای نهالگون برگها و گلها را از خود دور کرده بود، تا جادوگر کوچولو بتواند او را باز شناسد.
- «اجی مجی لا ترجی!»، جادوگر کوچولو خطاب به نهالک داد زد.
- آنگاه بارانی از گل سرخ، گل لاله، بادکنک و قطرات شور بارید.
- «هورا!»، جادوگر کوچولو با صدای بلندی گفت.
- «عصای جادویم دو باره پیدا شد!»
- جادوگر کوچولو آنگاه همراه با جانوران جشن گرفت.
- روباه با خرگوش میرقصید.
- گربه با سگ میرقصید.
- جوجه تیغی با کلاغ میرقصید.
- سنجاب با غاز میرقصید.
- و جادوگر کوچولو با عصای جادو به پایکوبی برخاسته بود و شادمان تر از همیشه بود.
پایان