loading...

دایرة المعارف روشنگری

بازدید : 875
پنجشنبه 16 مهر 1399 زمان : 22:39

از بیل کلینتون تا پرنسس دیانا؛ استراحت در ساحل دریا برای همه - Sputnik Iran

کروکت جانسون

ساحل سحرانگیز

(۲۰۱۰)

برگردان

میم حجری

  • «من حوصله ام سر رفته»، دن گفت.
  • «اگر در خانه بودیم، می‌توانستیم، قصه مهیجی بخوانیم.»

  • «اما خوشایندتر این است که آدم به جای خواندن ماجرائی، خودش ماجرائی را تجربه کند»، بن گفت.

  • «من با حضور در قصه‌‌‌ای مخالفتی ندارم»، دن گفت.
  • «برای اینکه آدم‌ها در قصه، در تمام طول روز، دنبال صدفی توخالی نمی‌گردند.
  • در قصه‌ها اصلا چیزی اتفاق می‌افتد.»

  • «در قصه‌ها هرگز ماجرائی اتفاق نمی‌افتد»، بن گفت.

  • «قصه‌ها از واژه‌ها تشکیل می‌یابند.
  • واژه‌ها هم از حرف‌ها، از الفبا.
  • حرف‌ها هم چیزی جز نشانه‌ها نیستند.»

  • بن به رسم نشانه‌ها بر روی شن پرداخت.

  • «من اکنون دلم لقمه مربا می‌خواهد»، دن گفت.
  • «خیلی گرسنه ام.»

  • بن چهره در هم کشید.

  • «تو هم گرسنه ای»، دن گفت.
  • «تو واژه مربا را بر شن نوشته ای.»

  • آب سوار بر موج کوچکی به ساحل غلتید و به دریا باز گشت.

  • نشانه‌ها محو شدند.

  • اما آنجا که شن هنوز خیس بود، ناگهان پیاله‌‌‌ای نقره‌‌‌ای پیدا شد که از مربا پر بود.

  • بن و دن به پیاله مربا خیره شدند.

  • دن انگشت در مربا کرد و مزمزه نمود.

  • «چنین چیزی محال است»، بن گفت.
  • «چنین چیزی فقط در قصه‌ها امکان پذیر است.»

  • «در قصه‌های مربوط به کشورهای سحرآمیز»، دن گفت.

  • «مربا اما خیلی خوشمزه است.

  • بنویس، نان!»

  • بن بر روی شن واژه «نان» را نوشت.

  • موج دیگری آمد و حرف‌ها محو شدند.

  • اما بیدرنگ، ناندان طلائی کوچکی پیدا شد که از نان تازه پر بود.

  • دن روی شن واژه «شیر» را نوشت و هیجانزده به تماشا ایستاد.

  • بعد آندو از لیوان‌های سنگی شیر نوشیدند.

  • «حق با تو ست»، دن گفت.
  • «لذت بخش تر از خواندن قصه، بودن در قصه است.»

  • «لذت و یا ریاضت شرکت در قصه، به پایان قصه وابسته است»، بن گفت.

  • «اکثر قصه‌ها پایان خوشی دارند»، دن گفت.

  • «می‌توانی واژه «چتر» را بنویسی؟
  • هوا خیلی گرم است.»

  • بن روی شن، واژه درخت را نوشت.

  • بعد با هم در سایه بلوطی نشستند.

  • دن روی شن، واژه «شیرینی» را نوشت.

  • شیرینی به عنوان دسر.

  • «من اما صدفی می‌خواهم تا خروش دریا را بشنوم»، بن گفت.
  • «از پادشاه بپرسیم.»

  • «کدام پادشاه؟»، دن پرسید و بسته شیرینی را به سویش دراز کرد.

  • «اگر ما در کشوری سحرآمیز هستیم، باید این کشور پادشاهی داشته باشد»، بن گفت.

  • «اگر تو صدف می‌خواهی، باید واژه «صدف» را بر شن بنویسی »، دن گفت.
  • «نه اینکه برای صدفی توخالی مزاحم عالم و آدم شوی.»

  • بن اما واژه «پادشاه» را بر شن نوشته بود.

  • برای مدتی به پاک کردن حرف‌ها پرداخت.

  • «پادشاه آنجا ست»، دن گفت.

  • پادشاه روی صخره‌‌‌ای در دریا نشسته بود و به صید ماهی مشغول بود.

  • پادشاه، پیر و خسته به نظر می‌رسید.

  • بن و دن به سوی او دویدند.

  • «روز زیبائی است، امروز!»، بن گفت.

  • پادشاه حتی سرش را بر نگرداند.

  • «شما اینجا چکار می‌کنید؟»، پادشاه گفت.

  • «ما دنبال صدف بزرگی می‌گردیم»، بن گفت.
  • «چنین صدفی در این کشور یافت می‌شود؟»

  • «کشور؟»، پادشاه گفت.

  • «ماهی گرفته ای؟»، دن پرسید.

  • پادشاه سرش را به نشانه «نه» تکان داد.

  • «تو پادشاهی»، بن گفت.
  • «پس اینجا هم کشور تو ست.»

  • دن با انگشت بزرگ پایش بر روی شن، واژه «ماهی» را نوشت.

  • «کشور از شهرها، روستاها، برج‌ها و بیشه‌ها تشکیل می‌یابد»، پادشاه گفت.

  • ماهی ئی در قلاب پادشاه ورجه وورجه می‌کرد و پادشاه می‌کوشید که آن را به خشکی بیاورد.

  • «ممنون از نان و مربا و چیزهای دیگر»، دن گفت.

  • «ما در سایه درخت پیک نیک خوشایندی داشتیم»، بن گفت.

  • پادشاه پا شد و بلوط را در کرانه دریا تماشا کرد.

  • بعد قلاب را کنار گذاشت و ماهی را به دریا انداخت.

  • خمیده پشت و بی حال و پاکشان به سوی درخت روانه شد.

  • حیرت زده به شاخه‌های بلند بلوط نگاه کرد و به تنه تنومند آن دست زد.

  • «من فکر می‌کنم که این محل زیر سیطره سحری قرار داشت»، دن گفت.
  • «و ما این سحر را باطل کرده ایم.»

  • «و یا اینکه این محل اکنون تحت سیطره سحری قرار دارد»، پادشاه گفت.
  • «و شما بودید که آن را سحرآمیز کرده اید.»

  • «ما؟»، دن پرسید.

  • «ما فقط حروف الفبا را نوشته ایم»، بن گفت.

  • «واژه‌هائی را که از حروف الفبا تشکیل می‌شوند»، دن گفت.

  • «به عنوان مثال، بیشه» و واژه بیشه را بر شن نوشت.

  • «که اینطور»، پادشاه گفت.

  • او موجی را نظاره کرد که حروف الفبا را لیسید.

  • و وقتی روی برگرداند، دید که در سراسر ساحل درختان تنومندی از شن سر برمی‌آورند.

  • «یک بیشه شاهانه»، پادشاه گفت.

  • پادشاه به یکباره بزرگتر و جوانتر به نظر رسید.

  • بن بر روی شن واژه «خانه‌های دهقانی» را نوشت.

  • دن واژه «شهرها» را.

  • بعد موجی غلتید و واژه‌ها را با خود برد.

  • در آن سوی درختان، خانه‌های دهقانی سر بر داشتند و در علفزارهای پرپشت، گاوها مشغول چرا شدند و در آنسوتر، روستاها و شهرهای آفتابگیر تشکیل یافتند.

  • «کشوری واقعا شکوهمند!»، دن گفت.

  • «زود باش!»، پادشاه گفت.
  • «قصرها!»

  • بن بر روی شن واژه «قصرها» را با خط درشت نوشت.

  • بلافاصله موجی از راه رسید و حرف‌ها را با خود برد.

  • طولی نکشید که اینجا و آنجا در شهرها قصرها پدید آمدند.

  • اکنون در کشور چیزی کم نبود.

  • پادشاه با اشتیاق به برج و باروی قصور با شکوه نظر کرد.

  • «من باید به موقع آنجا حضور یابم»، پادشاه گفت.

  • «کجا؟»، بن پرسید.

  • «بر تخت شاهی خویش»، دن گفت.
  • «در میان شوالیه‌های زره پوش خود.»

  • پادشاه از جیب پالتوی شاهانه اش، صدف بزرگی را بیرون آورد و به گوشش چسباند.

  • «سفر درازی خواهد بود»، او گفت.
  • «حتی با اسب جنگ آزموده!»

  • او صدفی را که به گوش چسبانده بود، به دست بن داد.

  • دن بر روی شن، واژه «اسب» را نوشت.

  • «من خروش دریا را می‌شنوم»، بن گفت.

  • اسب جنگ آزموده‌‌‌ای در شبه جزیره ایستاده بود.

  • پادشاه با گام‌های بلند، بی آنکه بلنگد، به سوی اسب روانه شد.

ادامه دارد.

کلنجار سنگ سخنگویی با سگ سخن جویی (۴۳)
برچسب ها
نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 0

آرشیو
آمار سایت
  • کل مطالب : <-BlogPostsCount->
  • کل نظرات : <-BlogCommentsCount->
  • افراد آنلاین : <-OnlineVisitors->
  • تعداد اعضا : <-BlogUsersCount->
  • بازدید امروز : <-TodayVisits->
  • بازدید کننده امروز : <-TodayVisitors->
  • باردید دیروز : <-YesterdayVisits->
  • بازدید کننده دیروز : <-YesterdayVisitors->
  • گوگل امروز : <-TodayGoogleEntrance->
  • گوگل دیروز : <-YesterdayGoogleEntrance->
  • بازدید هفته : <-WeekVisits->
  • بازدید ماه : <-MonthVisits->
  • بازدید سال : <-YearVisits->
  • بازدید کلی : <-AllVisits->
  • کدهای اختصاصی