پرنده کوچولوی زشت
ورنرهایدوچک
برگردان
میم حجری
باز
از درون ابرها پرید و خود را به پرندگان رساند و پیشنهاد تشکیل گردهمایی همه پرندگان را داد.
پرنده کوچولو نیز به گردهمایی پرندگان آمد.
پرنده کوچولو با خود گفت:
«باید گردهمایی بسیار مهمیباشد که پرندگان از همه جا میآیند.
از
جنگل
از
رودخانه
از
کوهستان
از
دریا
از
مزارع
از
مرداب.
در چنین گردهمایی مهمیمن هم حتما باید حضور داشته باشم»
و
آمد.
و
به محض رسیدن به گردهمایی پرندگان
گفت:
«سلام»
ولی کسی محلش نگذاشت و جوابی به سلامش نداد.
فقط طاووس چتر خود را گشود و داد زد:
«تو برای چی به اینجا آمدی، پرنده بدترکیب؟
حال آدم از دیدن ریختت به هم میخورد.»
باز گفت:
«بگذار باشد.
آنهم بالاخره پرندهای است.»
از آنجا که باز به ملاقات خورشید رفته بود و راه حلی برای درخشش آن میدانست، از پیشنهادش اطاعت کردند.
در نتیجه
پرنده کوچولو را از گردهمایی بیرون نراندند.
پرنده کوچولو
دم در در گوشهای روی زمین سرد نشست و با بالهای کوتاهش پاهایش را پوشاند تا سرما نخورند.
باز
شروع به افتتاح گردهمایی کرد.
«پرندهها»
باز با صدای بلندی گفت
و
سکوت حکمفرما گشت.
چنان سکوتی حکمفرما شده بود که صدای اصطکاک برگها با یکدیگر حتی به گوش میرسید.
باز
از سکوت حاکم خوشش آمد.
بار دیگر داد زد:
«پرندهها»
اما
ساکت تر از آن دیگر نمیتوانست باشد.
فقط صدای اصطکاک برگها به گوش میرسید
که
خیال امر و نهی باز بودند.
باز گفت:
«خورشید قلبی دردمند دارد و اشتیاقی عظیم.
خورشید به شرطی روز را روشن و زیبا خواهد کرد
که صدای پرنده کوچولو را بشنود.»
«کدام پرنده کوچولو؟»
چکاوک پرسید.
«اینهمه پرنده کوچولو هست.»
باز گفت:
«من هم نمیدانم منظور خورشید کدام پرنده کوچولو ست.
ما باید از همه پرندگان کوچولو بخواهیم که آواز خود را بخوانند.»
آنگاه همه پرندگان کوچولو یکی پس از دیگری شروع به خواندن کردند:
چرخ ریسک آواز خود را خواند.
بعد
نوبت به سهره رسید.
بعد
سرخگلو خواند.
بعد
نوبت به بلبل رسید.
حتی
به
گنجشک اجازه خواندن دادند.
خورشید اما همه این آوازها را شنیده بود.
در نتیجه
نه
اندوه خورشید
از بین رفت
و
نه
اشتیاقش.
و
روز
همچنان
روزی بارانی ماند.
روز
واقعا
غم انگیزی بود.
پرندگان
مستأصل شده بودند
و
شروع به اخم و تخم با باز کردند.
پرندگان خیال میکردند که باز آنها را گول زده است.
عقاب
چنان خشمگین بود که با باز دست به یخه شد و میخواست، خفه اش کند.
باز
گفت:
«خفه ام نکن.
من حقیقت را گفته ام.
اگر مرا خفه کنی، راه نجاتی باقی نخواهد ماند.»
عقاب اما به حرفهای باز اعتنایی نداشت.
عقاب باز را به صخرهای در بلندای کوه برد و میخواست از روی صخره به دریا پرتابش کند.
ادامه دارد.