قصص جادوگر کوچولو
جینا روک پاکو
(۱۹۳۱)
برگردان
میم حجری
- جادوگر کوچولو ـ سابقا ـ همیشه راضی و خشنود و خوشحال بود.
- اما اکنون، برخی اوقات غمگین و دلگرفته است.
- در این جور مواقع، لب جوی آب مینشیند، به شنای برگها در آب چشم میدوزد و میاندیشد:
- «سیبها رسیده اند و من کسی را ندارم که سیبی را با او قسمت کنم.
- قارچها در بیشهها رشد میکنند و بزرگتر میشوند.
- ولی کسی نیست که از این بابت شریک شادی من باشد.»
- جادوگر کوچولو تصور داشتن دوستی را از خاطر خسته خویش خطور میدهد و به زیبائی زندگی در کنار دوستی میاندیشد.
- «میخواهی دوست من باشی؟»، جادوگر کوچولو از پسرکی که در راه میبیند، میپرسد.
- «من دوستی دارم و اسمش خسرو است»، پسرک میگوید و راهش را میکشد و میرود.
- جادوگر کوچولو از روباه هم میپرسد، از گاو سپید و سیاه هم میپرسد، از بزغاله زنگوله دار هم میپرسد.
- اما آنها هم ـ همه ـ دوستی دارند، بعضیها حتی نه یکی، بلکه دو تا دوست دارند.
- «خیلی خوب!»، جادوگر کوچولو ـ با دلخوری ـ زیر لب زمزمه میکند.
- «پس باید برای خودم دوستی جادو کنم.»
- عصای جادو را بلند میکند، ورد جادو را بر زبان میراند و فوری چشمهایش را میبندد.
- میخواهد که غافلگیر شود.
- وقتی جادوگر کوچولو چشمهایش را باز میکند، جغد کوچولویی را در کنار خود میبیند که نشسته است.
- «بختیاری مرا باش!»، جادوگر کوچولو با خود میگوید.
- «من امید داشتم که دوستم قدری بزرگتر از این باشد.»
- «دوست را ـ اصولا ـ نمیتوان جادو کرد»، جغد کوچولوی شیرین زبان ـ به تأکید ـ میگوید و چشمان سوسیس رنگ خود را باز و بسته میکند.
- «دوست را باید ـ به هزار زحمت و مشقت ـ پیدا کرد.
- علاوه بر این، بزرگی و کوچکی دوست مهم نیست.»
- جادوگر کوچولو برای جلب دوستی جغد کوچولو تلاش میکند.
- آندو با هم ترانه میخوانند.
- جادوگر کوچولو جغد کوچولو را بر شانه خود مینشاند و به گردش میبرد و شباهنگام ـ در زیر مهتاب ـ با هم میرقصند.
- جادوگر کوچولو ـ موقع رقص ـ همیشه باید مواظب باشد، تا مبادا پا روی پای جغد کوچولو بگذارد.
- تا اینکه بالاخره دوستی آندو قوام مییابد.
- اما ...
- روزی از روزها به جنگل کاج نزدیک میشوند.
- «نگاه کن!»، جغد کوچولو به جادوگر کوچولو میگوید.
- و غار تاریکی را در تنه کاج نشانش میدهد.
- «من دلم میخواهد، که آنجا زندگی کنم.»
- «اما»، جادوگر کوچولو ـ به اعتراض ـ میگوید.
- «تو نباید مرا تنها بگذاری.
- مگر تو دوست من نیستی!»
- «آره!»، جغد کوچولو میگوید و به سوی غار تاریک در تنه کاج پر میکشد.
- «من اما جغدم و جغدها باید در تنه درختان آشیان گیرند.
- همیشه چنین بوده است.
- لطفا مانع من نشو!»
- «اگر کسی دوست خود را واقعا دوست بدارد، پس باید به او کمک کند که خوشبخت باشد»، جادوگر کوچولو با خود میگوید.
- و به هنگام خدا حافظی، برای جغد کوچولو، گل سپیدی هدیه میکند.
- اما هر ماه ـ یک بار ـ به دیدن جغد کوچولو میرود.
- دوستی آندو همچنان و هنوز پا بر جا ست.
پایان