loading...

دایرة المعارف روشنگری

بازدید : 800
جمعه 1 آبان 1399 زمان : 13:37

جینا روک پاکو

(۱۹۳۱)

برگردان

میم حجری

قصه گربه‌ها

۱۰

موش و گربه

  • مادر موک گربه‌‌‌ای رؤیاگر بود.
  • او مدتی پروانه‌ها را تماشا می‌کرد و بعد در باغچه شقایق‌ها دراز می‌کشید و خرناس می‌کشید.

  • مادر موک روزی از روزها برای گردش به خیابان رفته بود و ماشینی او را زیر گرفته بود و کشته بود.

  • موک شباهت غریبی به مادرش داشت.

  • موک هم پروانه‌ها را تماشا می‌کرد و در باغچه گل‌های سرخ خرناس می‌کشید.

  • موک ـ اما ـ بدتر از مادرش بود.

  • «موک به هیچ دردی نمی‌خورد»، کسانی که موک با آنها زندگی می‌کرد، می‌گفتند.

  • آنها از برادران موک خوش شان می‌آمد و تحسین شان می‌کردند.

  • موک حس می‌کرد که دوستش ندارند و از این بابت غمگین بود.

  • روزی از روزها زن بیگانه‌‌‌ای از آنجا می‌گذشت.

  • او موک را دید که در سایه درخت بادام نشسته و به تنهائی بزرگش پی برد.

  • زن بیگانه فوری تصمیمش را گرفت و زنگ در را به صدا در آورد.

  • «موک را می‌خواهی؟»، مردم گفتند.
  • «آره که می‌توانید موک را با خود ببرید.»

  • «من یک باغچه کوچک دارم»، زن بیگانه گفت.
  • «به موک نزد من خوش خواهد گذشت!»

  • «فکر می‌کنید؟»، مردم گفتند.
  • «ما باید پیشاپیش به شما بگوئیم که سیم‌های موک اندکی قاطی پاتی اند!»

  • «منظورتان این است که موک دیوانه است؟»، زن بیگانه پرسید.

  • زن بیگانه وقتی این سؤال را می‌کرد، موک را در بغلش گرفته بود.

  • «تقریبا دیوانه است!»، مردم گفتند.
  • «موک از موش می‌ترسد!»

  • «من منظورتان را می‌فهمم»، زن بیگانه گفت.
  • «خود من هم از موش می‌ترسم.»

  • بدین طریق بود که زن بیگانه موک را با خود به خانه برد.

  • آنها از یکدیگر خوش شان می‌آمد و موک در عرض یک هفته، غم و عصه اش را فراموش کرد.

  • او بازی می‌کرد و خرناسه می‌کشید و یا دست به بغل در باغچه می‌نشست و محو تماشای گل مروارید می‌شد.

  • یکی از شب‌ها ـ اما ـ ناگهان موشی وارد اتاق شد.

  • زن از ترس داد زد و روی میز پرید.

  • موک هم هراسزده از زن بالا رفت و خود را به شانه او رساند.

  • موش چمباته زد، نگاهشان کرد و بعد از در اتاق بیرون رفت.

  • «موک کوچولوی من!»، زن گفت.

  • موک هم صورتش را به دست زن مالید.

  • آندو خیلی خوشحال بودند.

  • برای اینکه ماجرائی را هر دو با هم از سر گذرانده بودند.

پایان

ادامه دارد.

درنگی در شعری از معصومه موسی وند (۱)
نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 0

آرشیو
آمار سایت
  • کل مطالب : <-BlogPostsCount->
  • کل نظرات : <-BlogCommentsCount->
  • افراد آنلاین : <-OnlineVisitors->
  • تعداد اعضا : <-BlogUsersCount->
  • بازدید امروز : <-TodayVisits->
  • بازدید کننده امروز : <-TodayVisitors->
  • باردید دیروز : <-YesterdayVisits->
  • بازدید کننده دیروز : <-YesterdayVisitors->
  • گوگل امروز : <-TodayGoogleEntrance->
  • گوگل دیروز : <-YesterdayGoogleEntrance->
  • بازدید هفته : <-WeekVisits->
  • بازدید ماه : <-MonthVisits->
  • بازدید سال : <-YearVisits->
  • بازدید کلی : <-AllVisits->
  • کدهای اختصاصی