جینا روک پاکو
(۱۹۳۱)
برگردان
میم حجری
قصه گربهها
۱۰
موش و گربه
- مادر موک گربهای رؤیاگر بود.
- او مدتی پروانهها را تماشا میکرد و بعد در باغچه شقایقها دراز میکشید و خرناس میکشید.
- مادر موک روزی از روزها برای گردش به خیابان رفته بود و ماشینی او را زیر گرفته بود و کشته بود.
- موک شباهت غریبی به مادرش داشت.
- موک هم پروانهها را تماشا میکرد و در باغچه گلهای سرخ خرناس میکشید.
- موک ـ اما ـ بدتر از مادرش بود.
- «موک به هیچ دردی نمیخورد»، کسانی که موک با آنها زندگی میکرد، میگفتند.
- آنها از برادران موک خوش شان میآمد و تحسین شان میکردند.
- موک حس میکرد که دوستش ندارند و از این بابت غمگین بود.
- روزی از روزها زن بیگانهای از آنجا میگذشت.
- او موک را دید که در سایه درخت بادام نشسته و به تنهائی بزرگش پی برد.
- زن بیگانه فوری تصمیمش را گرفت و زنگ در را به صدا در آورد.
- «موک را میخواهی؟»، مردم گفتند.
- «آره که میتوانید موک را با خود ببرید.»
- «من یک باغچه کوچک دارم»، زن بیگانه گفت.
- «به موک نزد من خوش خواهد گذشت!»
- «فکر میکنید؟»، مردم گفتند.
- «ما باید پیشاپیش به شما بگوئیم که سیمهای موک اندکی قاطی پاتی اند!»
- «منظورتان این است که موک دیوانه است؟»، زن بیگانه پرسید.
- زن بیگانه وقتی این سؤال را میکرد، موک را در بغلش گرفته بود.
- «تقریبا دیوانه است!»، مردم گفتند.
- «موک از موش میترسد!»
- «من منظورتان را میفهمم»، زن بیگانه گفت.
- «خود من هم از موش میترسم.»
- بدین طریق بود که زن بیگانه موک را با خود به خانه برد.
- آنها از یکدیگر خوش شان میآمد و موک در عرض یک هفته، غم و عصه اش را فراموش کرد.
- او بازی میکرد و خرناسه میکشید و یا دست به بغل در باغچه مینشست و محو تماشای گل مروارید میشد.
- یکی از شبها ـ اما ـ ناگهان موشی وارد اتاق شد.
- زن از ترس داد زد و روی میز پرید.
- موک هم هراسزده از زن بالا رفت و خود را به شانه او رساند.
- موش چمباته زد، نگاهشان کرد و بعد از در اتاق بیرون رفت.
- «موک کوچولوی من!»، زن گفت.
- موک هم صورتش را به دست زن مالید.
- آندو خیلی خوشحال بودند.
- برای اینکه ماجرائی را هر دو با هم از سر گذرانده بودند.
پایان
ادامه دارد.