جینا روک پاکو
(۱۹۳۱)
برگردان
میم حجری
قصه گربهها
۵
موسی و بیگانه
- موسی سالار پشتبامها بود.
- موسی گربه نره سیاهپای گوشخاکستری غول آسائی بود و لکهای خاکستری روی چشم چپش داشت.
- موسی روزها در خانه زیر شیروانی کلابونکه زندگی میکرد.
- اما زندگی واقعی او شبها شروع میشد.
- شب که میشد، موسی با کله مهیب افراشته، یکه و تنها گام به پشتبامها مینهاد.
- موسی همه صداها را و بوها را میشناخت.
- هر آجر بام و هر شکافی تحت کنترل او بود.
- موسی گربه نره مسنی بود.
- دوره بازی گوشیهای او، دورهای که او پرنده شکار میکرد، سپری شده بود.
- او اکنون میتوانست، ساعتهای متوالی کنار آنتن تلویزیون در پشتبامهای مسطح بنشیند، پاهای پیشین خود را جمع کند و نگاهش را به درون خویش، به اعماق شخصیت گربهای خویش بدوزد.
- موسی به کسی و چیزی نیاز نداشت.
- او خودش برای خودش کافی بود.
- با این حال، روزی از روزها، اتفاق غیرمنتظرهای رخ داد:
- گربهای پا به پشتبام گذاشت.
- گربه نرهای باریک اندام، بلند قامت با موهای مشکی و با پاهای سپید.
- موسی نخست فکر کرد که خواب میبیند.
- بیگانه، اما با احتیاط و هراس یک دزد، نزدیک و نزدیکتر آمد.
- موسی چشمهایش را تنگ کرد و غرید.
- بعد نوک دمش را به حرکت در آورد.
- این بدان معنی بود که او قصد جهش و هجوم دارد.
- گربه نره بیگانه ایستاد.
- بعد در فاصلهای دور از موسی نشست و به جهت مخالف چشم دوخت.
- موسی چشمهایش را بست.
- اما در تمام اوقات زیر چشمیمواظب گربه بیگانه بود.
- حوالی صبح گربه بیگانه رفته بود.
- اما از این به بعد، هر شب میآمد.
- موسی در آغاز روی خوش نشان نمیداد.
- بعد اما حضور او را که هرگز نزدیکتر نمیآمد، تحمل کرد.
- موسی در یکی از این شبهای تابستان، حس کرد که چشم به راه گربه بیگانه است.
- اندکی بعد ـ وقتی که ماه گرد بود ـ موسی تصمیم خود را گرفت.
- آنگاه پا شد و صدای دوستانهای از خود بیرون فرستاد.
- بعد راه افتاد و گربه بیگانه پا شد و به دنبال او رهسپار شد.
- موسی به گربه نره جوان پشتبامها را نشان داد.
پایان
ادامه دارد.