loading...

دایرة المعارف روشنگری

بازدید : 383
شنبه 16 آبان 1399 زمان : 8:38

Ours brun parcanimalierpyrenees 1.jpg

قصص شبگرد کوچولو

جینا روک پاکو

(۱۹۳۱)

برگردان

میم حجری

  • وقتی غروب می‌آید، مردم ده ـ نوازنده، دهقان، زن گلفروش، دخترک بادکنک فروش و شاعر ـ همه با هم، دم در خانه‌های شان می‌نشینند و از زمان‌های قدیم نقل می‌کنند.
  • دهقان می‌گوید:
  • «سابقا گرگ‌ها می‌آمدند و خرس‌ها»
  • و خمیازه می‌کشد.

  • و چون بقیه مردم هم خسته اند، پا می‌شوند و می‌روند که بخوابند.

  • شبگرد کوچولو تنها می‌ماند.

  • شبگرد کوچولو به ماه سلام می‌دهد، به ابرهای شتابزده می‌نگرد و به گشت شبانه آغاز می‌کند.

  • وقتی که می‌خواهد از کوچه بیرون رود، ناگهان با خرسی روبرو می‌شود.

  • شبگرد کوچولو با خود می‌اندیشد:
  • «خرس، دیگر وجود ندارد» و چشم‌هایش را می‌بندد.

  • وقتی چشمانش را دو باره باز می‌کند، می‌بیند که خرس همچنان آنجا ست.

  • شبگرد کوچولو ـ دوستانه ـ به خرس سلام می‌دهد و می‌پرسد:
  • «تو از زمان‌های قدیم می‌آئی؟»

  • خرس می‌گوید:
  • «برووم.»

  • معنی «برووم» باید یا آره باشد و یا نه.

  • خرس پوست پشم آلود قهوه‌‌‌ای رنگش را تکان می‌دهد و به گردش در ده می‌پردازد.
  • و شبگرد کوچولو به دنبال او به راه می‌افتد.

  • وقتی خرس به استخر ده می‌رسد، به تماشای عکس خود در آب استخر می‌پردازد.

  • شبگرد کوچولو می‌گوید:
  • «تو خرس زیبائی هستی!»
  • او می‌داند که باید در مقابل قدیمی‌ها مؤدب باشد و ادامه می‌دهد:
  • «بهتر است مواظب باشی و گرنه می‌افتی تو آب!»

  • خرس دو باره به راه می‌افتد و خود را با احتیاط به خانه‌ها نزدیک می‌کند.
  • بعد کله بزرگ قهوه‌‌‌ای اش را می‌رساند به پنجره خانه‌ها و به تماشای مردم در خانه‌ها می‌پردازد.

  • شبگرد کوچولو می‌گوید:
  • «بهتر است که پائین بیائی.
  • اگر مردم بیدار شوند و تو را ببینند، ترس شان برمی‌دارد.
  • آنها به دیدن خرس‌ها عادت نکرده اند.»

  • خرس پائین می‌آید و وارد باغ‌های گل می‌شود.
  • و چون از گل‌های سفید خوشش می‌آید، به خوردن شان می‌پردازد.

  • شبگرد کوچولو با بر آشفتگی می‌گوید:
  • «بس کن!
  • خوردن گل‌ها ممنوع است!»

  • خرس دو باره به راه می‌افتد، غمگین به نظر می‌رسد.

  • شبگرد کوچولو می‌گوید:
  • «صبر کن!» و بعد شانه‌‌‌ای از جیبش بیرون آورد و آهنگ کوتاهی را بوسیله آن می‌نوازد.

  • خرس گوش‌هایش را تیز می‌کند و بعد روی پاهای عقبی اش می‌ایستد و شروع به رقص می‌کند.
  • غمش از یاد می‌رود و رفته رفته خوشحال و خوشحال تر می‌شود.

  • از آنجا که خوشحالی همانقدر مسری است که سرخک، شبگرد کوچولو هم شاد و خشنود می‌شود.

  • دست به دست خرس می‌دهد و شروع به رقص می‌کند.

  • آندو با هم می‌رقصند، به سمت راست، به سمت چپ و در دایره می‌رقصند.

  • وقتی سحر می‌شود و هوا روشن می‌گردد، شبگرد کوچولو دست از سر خرس برمی‌دارد و رو به خرس کرده، می‌گوید:
  • «من می‌روم سراغ مردم.
  • آنها باید تو را ببینند و به تو عادت کنند.
  • چون، تو دوست منی!»

  • اما وقتی می‌خواهد که خرس را نشان مردم دهد، می‌بیند که از خرس دیگر خبری نیست.

  • شبگرد کوچولو با خود می‌اندیشد:
  • «شاید من فقط خواب خرس را دیده ام» و لبخند می‌زند.
  • «اما اگر من دلم بخواهد، او دوباره پیشم خواهد آمد.
  • چون او دوست من است.
  • فقط کافی است که من چشمانم را ببندم و به او بیندیشم.»

پایان

کلنجار سنگ سخنگویی با سگ سخن جویی (۱۳۰)
برچسب ها
نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 0

آرشیو
آمار سایت
  • کل مطالب : <-BlogPostsCount->
  • کل نظرات : <-BlogCommentsCount->
  • افراد آنلاین : <-OnlineVisitors->
  • تعداد اعضا : <-BlogUsersCount->
  • بازدید امروز : <-TodayVisits->
  • بازدید کننده امروز : <-TodayVisitors->
  • باردید دیروز : <-YesterdayVisits->
  • بازدید کننده دیروز : <-YesterdayVisitors->
  • گوگل امروز : <-TodayGoogleEntrance->
  • گوگل دیروز : <-YesterdayGoogleEntrance->
  • بازدید هفته : <-WeekVisits->
  • بازدید ماه : <-MonthVisits->
  • بازدید سال : <-YearVisits->
  • بازدید کلی : <-AllVisits->
  • کدهای اختصاصی