قصص شبگرد کوچولو
جینا روک پاکو
(۱۹۳۱)
برگردان
میم حجری
- وقتی غروب میآید، مردم ده ـ نوازنده، دهقان، زن گلفروش، دخترک بادکنک فروش و شاعر ـ همه با هم، دم در خانههای شان مینشینند و از زمانهای قدیم نقل میکنند.
- دهقان میگوید:
- «سابقا گرگها میآمدند و خرسها»
- و خمیازه میکشد.
- و چون بقیه مردم هم خسته اند، پا میشوند و میروند که بخوابند.
- شبگرد کوچولو تنها میماند.
- شبگرد کوچولو به ماه سلام میدهد، به ابرهای شتابزده مینگرد و به گشت شبانه آغاز میکند.
- وقتی که میخواهد از کوچه بیرون رود، ناگهان با خرسی روبرو میشود.
- شبگرد کوچولو با خود میاندیشد:
- «خرس، دیگر وجود ندارد» و چشمهایش را میبندد.
- وقتی چشمانش را دو باره باز میکند، میبیند که خرس همچنان آنجا ست.
- شبگرد کوچولو ـ دوستانه ـ به خرس سلام میدهد و میپرسد:
- «تو از زمانهای قدیم میآئی؟»
- خرس میگوید:
- «برووم.»
- معنی «برووم» باید یا آره باشد و یا نه.
- خرس پوست پشم آلود قهوهای رنگش را تکان میدهد و به گردش در ده میپردازد.
- و شبگرد کوچولو به دنبال او به راه میافتد.
- وقتی خرس به استخر ده میرسد، به تماشای عکس خود در آب استخر میپردازد.
- شبگرد کوچولو میگوید:
- «تو خرس زیبائی هستی!»
- او میداند که باید در مقابل قدیمیها مؤدب باشد و ادامه میدهد:
- «بهتر است مواظب باشی و گرنه میافتی تو آب!»
- خرس دو باره به راه میافتد و خود را با احتیاط به خانهها نزدیک میکند.
- بعد کله بزرگ قهوهای اش را میرساند به پنجره خانهها و به تماشای مردم در خانهها میپردازد.
- شبگرد کوچولو میگوید:
- «بهتر است که پائین بیائی.
- اگر مردم بیدار شوند و تو را ببینند، ترس شان برمیدارد.
- آنها به دیدن خرسها عادت نکرده اند.»
- خرس پائین میآید و وارد باغهای گل میشود.
- و چون از گلهای سفید خوشش میآید، به خوردن شان میپردازد.
- شبگرد کوچولو با بر آشفتگی میگوید:
- «بس کن!
- خوردن گلها ممنوع است!»
- خرس دو باره به راه میافتد، غمگین به نظر میرسد.
- شبگرد کوچولو میگوید:
- «صبر کن!» و بعد شانهای از جیبش بیرون آورد و آهنگ کوتاهی را بوسیله آن مینوازد.
- خرس گوشهایش را تیز میکند و بعد روی پاهای عقبی اش میایستد و شروع به رقص میکند.
- غمش از یاد میرود و رفته رفته خوشحال و خوشحال تر میشود.
- از آنجا که خوشحالی همانقدر مسری است که سرخک، شبگرد کوچولو هم شاد و خشنود میشود.
- دست به دست خرس میدهد و شروع به رقص میکند.
- آندو با هم میرقصند، به سمت راست، به سمت چپ و در دایره میرقصند.
- وقتی سحر میشود و هوا روشن میگردد، شبگرد کوچولو دست از سر خرس برمیدارد و رو به خرس کرده، میگوید:
- «من میروم سراغ مردم.
- آنها باید تو را ببینند و به تو عادت کنند.
- چون، تو دوست منی!»
- اما وقتی میخواهد که خرس را نشان مردم دهد، میبیند که از خرس دیگر خبری نیست.
- شبگرد کوچولو با خود میاندیشد:
- «شاید من فقط خواب خرس را دیده ام» و لبخند میزند.
- «اما اگر من دلم بخواهد، او دوباره پیشم خواهد آمد.
- چون او دوست من است.
- فقط کافی است که من چشمانم را ببندم و به او بیندیشم.»
پایان